دختر ماهی فروش و لنگه کفش

افزوده شده به کوشش: شراره فرید

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: ل.پ. الول ساتن-ویرایش مارتسولف، آذر امیر حسینی، سید احمد وکیلیان چاپ اوّل 1374

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 363-366

موجود افسانه‌ای: ننه ماهی

نام قهرمان: دختر ماهی فروش

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: زن بابا (ملا باجی)

اولریش مارتسولف در پیشگفتار کتاب «قصه های مشدی گلین خانم» می نویسد: «فضای فرهنگی ایران از دیرباز به عنوان یک حلقه‌ی مهم اتصال بین فرهنگ های قدیم هند و فرهنگ های منطقه‌ی مدیترانه، که بعدها به مقدار زیاد برای فرهنگ‌های اروپایی حائز اهمیت شد، برای دنیای علم شناخته بوده است؛ لذا ایران را به مثابه‌ی «بوته‌ی ذوب» ارزش‌های فرهنگی می توان دانست که در آن جوهر وجودی بومی در هم آمیخته و با جرح و تعدیل‌هایی به نسل های بعدی رسیده است.» (ص (۱۲). روایت «دختر ماهی فروش و لنگه کفش» گذشته از آن که روایت های دیگر و کامل تری در نواحی مختلف ایران از آن ضبط شده است، با قصه «سیندرلا» نیز مشابهت‌هایی دارد. این مشابهت بیشتر در ماجرای لنگه کفش و پیدا کردن صاحب آن به چشم می خورد. از نکات دیگر روایت «دختر ماهی فروش....» این است که پسر پادشاه بدون دیدن دختر و تنها با مشاهده‌ی لنگه کفش عاشق صاحب آن می شود. البته در قصه ها و افسانه‌های ایرانی موارد دیگری نیز هست که دختر با پسر با دیدن یک نشانه از طرف مقابل به او دلبسته و پی جویش می‌شود.

مرد ماهی‌گیری بود که یک زن و یک دختر داشت. ماهی گیر به دریا می رفت ماهی صید می‌کرد و آن را در بازار می‌فروخت و از این راه روزگار می گذراند. دختر او پیش ملاباجی درس می‌خواند. ملاباجی هم خواستار پدر دختر بود و هی به دختر فشار می آورد که: «یه کاری بکن، پدرت مرا بگیره.» دختر خواسته‌ی ملا باجی را به پدرش گفت. اما ماهی‌گیر که نمی توانست روزگار دو تا زن را بچرخاند، جواب رد داد. دختر هم آمد و جواب پدرش را گذاشت کف دست ملایاجی. اما ملا باجی منصرف نشد که هیچ آتشش تندتر شد. روزی به دختر گفت: «پاشو این کاسه را ببر به خانه اتان و به مادرت بده و بگو برای من کفی تفاله سرکه توی آن بریزد، وقتی رفت سر خمره هلش بده داخل آن.» دختر کاسه را گرفت و به خانه آمد و همان کاری را کرد که ملاباجی خواسته بود، بعد هم به مکتب برگشت. عصر شد دختر به خانه آمد، پدرش پرسید: «مادرت کجاست؟» گشتند و دیدند پاهایش از تو خمره به هوا رفته و خودش هم خفه شده است. مادره که مرد، ملاباجی توسط دختر به مرد ماهی‌گیر پیغام فرستاد که بیا و مرا بگیر تا مواظب دخترت باشم و به خوبی بزرگش کنم. مرد ماهی‌گیر راضی شد و ملا باجی را عقد کرد و به خانه اش آورد. ده پانزده روزی ملاباجی با دختر خوب تا کرد اما بعد از آن کم کم شروع کرد به بدرفتاری. روزها که پدره ماهی ها را به خانه می آورد، ملا باجی آن‌ها را به دختر می‌داد تا به دریا ببرد و بشورد!یک روز دختر همین طور که داشت ماهی‌ها را می‌شست، یکی از ماهی‌ها از دستش لیز خورد و افتاد تو دریا. شروع کرد به گریه و زاری که: «زن بابا مرا می‌کشد.» در حال نالیدن بود که دید یک ماهی بزرگ سرش را از آب بیرون آورد، در دهنش هم یک ماهی بود آن را به خشکی انداخت و گفت: «این ماهی به عوض آن یکی که افتاد تو آب. از این به بعد من مثل مادرت از تو مواظبت می‌کنم. حالا بنشین تا برایت ناهار بیاورم.» ماهی رفت زیر آب و با یک بشقاب پلو بیرون آمد آن را به دختر داد و گفت: «هر وقت با من کاری داشتی صدا بزن: ننه ماهی! من فوری حاضر می‌شوم.» روزی زن پدر دختر می‌خواست به مهمانی برود. رفت و رخت چرک‌های طلبه‌های یک مدرسه را آورد ریخت جلو دختر که: «بشور تا من برمی گردم اتاق را هم تمیز کن.» دختر لباس‌ها را برداشت و گریان آمد لب دریا و ننه ماهی را صدا کرد. ننه ماهی وقتی حکایت را شنید لباس‌ها را از او گرفت و زیر آب برد، بعد با یک دست لباس زیبا برگشت و آن را به دختر داد و گفت: «این لباس را بپوش و تو هم به مهمانی برو و آشنایی هم به کسی نده.» دختر به مهمانی رفت و چشم همه‌ی مهمان‌ها به او خیره شد. وقتی از مهمانی برمی‌گشت آمد از جوی آب بپرد، یکی از لنگه کفش‌هاش توی آب افتاد و آب آن را با خود برد به اصفهان. آن جا کفش را از آب گرفتند و بردند پیش شاه عباس. پسر پادشاه چشمش که به لنگه کفش افتاد، ندیده عاشق صاحب آن شد. به امر پادشاه یک نفر راهی شد تا صاحب کفش را پیدا کند. . مأمور آمد و آمد تا رسید در خانه‌ی ماهی گیر. ملا باجی دختر خودش را آورد تا کفش را به اندازه بزند، از پس پایش بزرگ بود کفش را پاره کرد. مأمور گفت: «نه این کفش مال این دختر نیست.» ملا باجی دختر مرد ماهی گیر را صدا کرد. دختر آمد و تا پا توی کفش کرد مأمور فهمید که صاحب کفش همین دختر است. خبر به پادشاه فرستاد و آن‌ها هم از دختر خواستگاری کردند. دختر بی جهاز به سمت شهر اصفهان و قصر پادشاه می رفت که یک وقت پشت سرش را نگاه کرد دید هفت شتر جهیزیه بر پشت، دارند از دنبالش می آیند. روی هر شتر هم یک کنیز نشسته بود. وقتی عروس وارد عمارت سلطنتی شد، دیدند هفت تا شتر جهیزیه هم وارد شد. گفتند: «مال کیست؟» شنیدند: «مال دختر است.» خبر به پادشاه بردند که وقتی ما دختر را خواستگاری کردیم، زن بابای دختر گفت ما چیزی نداریم بدهیم اما حالا هفت تا شتر جهیزیه با هفت کنیز وارد شدند. لنگه کفش هم توی بار یکی از شترهاست. پادشاه دختر را صدا کرد و دختر همه‌ی آن چه بر او گذشته بود برای شاه عباس تعریف کرد. فردا شاه عباس دختر را برداشت و با هم رفتند لب دریا. دختر صدا زد: «ننه ماهی!» ماهی سرش را از آب بیرون آورد. دختر از او خواست که حقیقت را به شاه بگوید ماهی گفت: «من دختر شاه پریانم، به جلد ماهی رفته بودم که در تور پدر این دختر افتادم و چون به دست این دختر نجات پیدا کردم، عهد کردم که به او کمک کنم.» شاه دختر را به قصر آورد. بعد فرستاد دنبال زن بابای دختر و به او گفت: «این دختر بچه بود نمی فهمید، تو که بزرگ بودی. حالا به سیاه چال بیندازمت یا دارت بزنم؟»

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد